حالا
سه سال گذشته است .
و چقدر از سه متنفرم . و چقدر از چهار متنفر خواهم بود . و چقدر از پنج , شش , هفت ...
چقدر سخت است از سالهای شصت تا به امروز از اینهمه عدد متنفر بوده باشی ...
چقدر همه ی اعداد با اینهمه جای خالی نفرت انگیزند ...
برای گلدان ها باران مصنوعی می باراند .
روی طناب ِ رنگ پریده رنگین کمان می سازد .
از پشت پنجره حرکت دستهایش را رصد می کنم .
حفظ می کنم .
فکر می کنم .
چقدر دیگر وقت دارم تا داشته باشم اش ؟
چقدر دیگر وقت دارد تا بی من نشود ؟
از تصور بی کس تر از این شدنم می شکنم .
از تصور داغ دار تر از این شدنش ...
اصلا تف به این زندگی که بدون هیچ ضمانت نامه ای به ما قالبش کردند !
خانه شلوغ بود . مثل برو بیای عزاداری , یا عروسی . آدم ها می آمدند و می رفتند . من , بی وقفه چیزی را هم می زدم . چیزی مثل حلوا , آش پشت پا , یا شور آب ِ دل ... . سراسیمه آمد و گفت : " بیا , باید برویم " . گفتم : " دارم خواب می بینم . کجا برویم ؟ اینجا خانه مان است . هنوز چشم به راه مسافریم . تو الان توی خواب منی ... " . باور نکرد . در را به هم کوبید و رفت .
...
توی حیاط دختری با موهای پریشان و رها تاب می خورد . سرم را کج کردم , سرش را کج کرد . یقه ی لباسم را بالا کشیدم , یقه ی لباسش را بالا کشید . دست هایم را تو جیب هایم پنهان کردم , دست هایش را توی جیب هایش پنهان کرد . اخم کردم : " بیا تو ! سرما می خوری ! " , اخم کرد _ صدای خرد شدن آینه ای از میان لب های رنگ پریده اش همه جا پیچید_ : " خاطره ها هم سرما می خورند ؟ " . باد در ها را , پنجره ها را به هم کوبید و رفت .
...
پایین پله ها با صورت روی زمین افتاده بود . خون تیره ای داشت از گوشه ی لبخند همیشگی اش , از لا به لای موهای تاب دار و بلندش نقش های مبهم و غریبی می کشید . کسی از دور دهانش را به قاعده ی یک ضجه ی ناتمام باز کرده بود و هیچ صدایی از تارهای ناکوک حنجره اش شنیده نمی شد . هیچ صدایی شنیده نمی شد .
...
دلم توی فقل سه بار پیچید . داشت دیر می شد . داشت صبح می شد . داشت همه چیز تمام می شد . داشتم خواب می دیدم . کبریت کشیدم تا بهتر ببینم . خوابم سوخت . با تمام بالشت هایی که شب ها از چشم های خسته ام دریغ کرده بودم .
...
در را باز کرد . من خواب بودم . من نبودم . من خیالی بودم . تنها و در تبعید . درست مثل " ه " ی تنهای آخر . حرکت تند لب هایش لا به لای نور سفیدی که داشت اتاق را فتح می کرد گم شد . من و خاطره و خیال و " ه " ی تنهای آخر همزمان با اولین پرتوی گرم خورشید محو شدیم . مثل غبار . مثل مه غلیظ صبح گاهی ...
ما
پناهجویان ِ در وطنشهر ِ بغض و دلتنگی و هجرت
شهر ِ بی تو
...
دست از دلم بردار ! کار دارم ! باید بروم با درخت های خیابان ولیعصر عکس یادگاری بیندازم . عکس یادگاری برای گواهی فوت لازم است . نمی دانستی ؟! باور کن ! باید سندی داشته باشیم تا ثابت شود کمی زنده بوده ایم . و بعدش مُهر قرمز و پانچ ! ...
لعنتی ! بچه که بودم پانچ شگفت انگیز ترین اختراع بشر بود . برگه های کاهی روزنامه های زنده باد_مرده باد و قطعنامه های شش و نُه دار ؛ گردالی های یک اندازه ای می شدند و مثل نقل پخش می شدند وسط عروس و داماد بازی ِ ما . هیچ وقت یاد نگرفتیم کِل بکشیم . وسط تمرین ِ لی لی لی لی , بلند گوی زمخت مسجد از دستمان کلافه می شد و آژیر قرمز می کشید . ما خفه می شدیم . عروسی نکرده بیوه می شدیم . عروسک ها مان بی بابا می شدند . زیر پله و وسط خاک و آوار و شیون و شب ادراری و سلطان و شبان ِ سیاه و سفید و هاچ ِ بی مادر و بچه های کوه آلپ ِ در به در ؛ قد می کشیدیم .
آن قدر تند و دستپاچه قد کشیدیم که نفهمیدیم چطور شد !؟ آخر هم کِل کشیدن را یاد نگرفتیم . از مُهر قرمز و شناسنامه ی پانچ شده متنفر شدیم ... مرگ بر پانچ !
دست از سرم بردار ! کار دارم ! باید بروم کپه ی مرگم را بگذارم و خواب ببینم بابا دست هاش را از توی خواب دراز می کند و به زور می قاپمشان . سرد است . نمی دانم چند درجه زیر صفر ِ زندگی ... !؟
اخم می کند که : دیدی گفتم ؟ می خندم که : نه ! چیزی نیست . چیزی نیست . باید بیدار شوم و بدوم و اکسیدان و رنگ شماره ی اِن هفت بخرم و موهایم را مشکی کنم و زیر باد گرم سشوار دوباره خوابم ببرد و روبروی چشم هایش چرخ بزنم که : ببین ! پیر نشدم . پیر نشدم . باز هم به خوابم بیا ! خب ؟
دست بردار ! کار دارم ! مداد سیاهم را گم کرده ام . باید یک عالم کاغذ سفید دور خودم بچینم و هی نگاهشان کنم که یعنی : نوشتم ! نقطه . ته خط ! بعد کاغذهای سیاه شده را دسته کنم و بیندازم روی کولم و ببرم همان انتشاراتی که پروانه اش را با بال های مصلوب قاب کرده اند به دیوار .
یهودای نشسته پشت میز می گوید : اینها سفیدند خواهرم ! نمی شود چاپ کرد ! ... از بوی گلاب کلماتش دلم آشوب می شود . بالا می آورم روی برگه ها که یعنی : من خواهر تو نیستم ! می گوید : استغفرالله ... ! برگه های سفید , استفراغ , حاملگی نامشروع ... .
"عمار,عمار - حیدر" اش را می گذارد توی پهلوی چپم . آه نمی کشم . بچه سقط می شود و ... تمام !
________________________
پ.ن :
بویینگگگ ! سیم سُل پاره شد ! می خواستم بزنم : " ... ناله سر مکن ! " ... نشد !