حالا
سه سال گذشته است .
و چقدر از سه متنفرم . و چقدر از چهار متنفر خواهم بود . و چقدر از پنج , شش , هفت ...
چقدر سخت است از سالهای شصت تا به امروز از اینهمه عدد متنفر بوده باشی ...
چقدر همه ی اعداد با اینهمه جای خالی نفرت انگیزند ...
برای گلدان ها باران مصنوعی می باراند .
روی طناب ِ رنگ پریده رنگین کمان می سازد .
از پشت پنجره حرکت دستهایش را رصد می کنم .
حفظ می کنم .
فکر می کنم .
چقدر دیگر وقت دارم تا داشته باشم اش ؟
چقدر دیگر وقت دارد تا بی من نشود ؟
از تصور بی کس تر از این شدنم می شکنم .
از تصور داغ دار تر از این شدنش ...
اصلا تف به این زندگی که بدون هیچ ضمانت نامه ای به ما قالبش کردند !